جدول جو
جدول جو

معنی بنه کن - جستجوی لغت در جدول جو

بنه کن
حرکت دسته جمعی یک خانواده با تمام اموال و دارایی از جایی به جایی یا از شهری به شهر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
بنه کن
(بُ نَ / نِ کَ)
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
- بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
لغت نامه دهخدا
بنه کن
حرکت با جمیع کسان و دارایی از ناحیه ای بناحیه دیگر
تصویری از بنه کن
تصویر بنه کن
فرهنگ لغت هوشیار
بنه کن
((~. کَ))
حرکت دسته جمعی یک خانواده یا یک دسته از جایی به جایی
تصویری از بنه کن
تصویر بنه کن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خانه کن
تصویر خانه کن
خانمان سوز، برای مثال خرابت کند شاهد خانه کن / برو خانه آباد گردان به زن (سعدی۱ - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاه کن
تصویر چاه کن
کسی که پیشه اش کندن چاه یا لای روبی کاریز است، چاه کن، مقنی، کسی که چاه مستراح را خالی می کند، بیشتر در معنای دوم استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوم کن
تصویر بوم کن
آغلی که در زمین یا کوه درست کنند برای جا دادن گوسفندان
فرهنگ فارسی عمید
(بَرْ رَ کُ)
دهی از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از قنات و محصول آن حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ کُ)
دهی از دهستان قلعه تل بخش جانگی گرم سیر است که در شهرستان اهواز واقعشده است. دارای 160 تن سکنه است. این آبادی را کمردراز نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ یِ)
بچه که از کوچه بردارند و پرورش دهند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). کودکی که از راهگذر برداشته باشند. (ناظم الاطباء). لقیط. کوی یافت، کلمه ای است که اشعار بر فنای چیزی و انقطاع آن میکند و در اشعار بر فنا استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). و مبنی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
فرد یا افرادی از قشون که در اردوگاه برای حفظ بنه مانند. حارس بنه. حافظ بنه مانند بنه در جنگ. پایندۀ بنه.
- امثال:
وقت مواجب سرهنگ است، وقت جنگ بنه پا. (یادداشت بخط مؤلف).
بنه پاینده. آنکه بنۀ قشون را نگهبانی کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ وَ)
دهی از بخش قلعه زراس است که در بخش شهرستان اهواز واقع است. و دارای 106تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ گَ)
دهی از دهستان باغک بخش اهرم است که در شهرستان بوشهر واقع شده است. دارای 998 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / فِ کُ)
آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خفه کن سماور، آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند.
- خفه کن شمع، آلتی که شمع را فرومیراند
لغت نامه دهخدا
(کَ نَنْ دَ / دِ)
باردار. حامل. آبستن
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ کُ)
دستگاهی که در ماشین های حرارتی قرار می گیرد تا بر اثر آن ماشین زیاد گرم نشود
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
ریشه کن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زنده گر. احیاکننده موتی. (آنندراج). زنده کننده. احیاکننده. محیی. (فرهنگ فارسی معین) :
که زنده کن پاک جان من اوست
بر آنم که روشن روان من اوست.
فردوسی.
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور، صور دوم در دهان ماست.
خاقانی.
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.
نظامی.
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- زنده کن آتش، مشتعل سازندۀ آن. روشن کننده آتش:
غازه کش چهرۀ گلهای باغ
زنده کن آتش دلها بداغ.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- زنده کن نام، نام آورکننده. از گمنامی بیرون آورنده. نگهدارنده و حافظ نام کسی یا خانواده ای:
منم ویژه، زنده کن نام اوی
مبادا بجز نیک فرجام اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت که دارای 50 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش خرماست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو گِ رِ)
آنکه بر روی سکه نقش کند. رجوع به تذکره الملوک چ 2 صص 21- 22
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ دَ)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل. سکنۀ آن 210 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ دَ / دِ)
آنچه بچه کند. که بچه کند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از خانه کن
تصویر خانه کن
خانه برانداز، ویران کننده خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاه کن
تصویر چاه کن
مقنی، کسی که کارش چاه کندن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنه پا
تصویر بنه پا
آنکه بنه (قشون) را نگهبانی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند زن
تصویر بند زن
آنکه کاسه و بشقاب را پیوند دهد
فرهنگ لغت هوشیار
کارگری که در ساختمانها درزهای آجرها و سنگهایی را در نمای بنا بکار رود باسیمان ساروج و مانند آن پر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاه کن
تصویر چاه کن
مقنی
فرهنگ واژه فارسی سره
چاهجو، مقنی، چاه خو، چاخو، چخو، کننده چاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در حوزه خانقاه پی سوادکوه، نام مرتعی در حوزه
فرهنگ گویش مازندرانی
آرواره ی پایین
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار گندم به جامانده در مزرعه که افراد محتاج، پس از خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهستان دابوی شمالی شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که کار تبدیل شلتوک به برنج را در دنگهای آبی سابق به عهده
فرهنگ گویش مازندرانی